274

ساخت وبلاگ
بهش گفتم هر چی آدم دورم بود و باهاشون یه دنیایی واسه خودم ساخته بودم رو گذاشتم کنار. فقط تو موندی برام. نه اینکه کنار گذاشته باشم‌ها، تمایلی به معاشرت با هیچکس ندارم. فعلا ندارم. حرفی برای گفتن با هیچکدوم رو ندارم. هیچ... انگار از اولش هم قرار بود که همه برن کنار و فقط تو بمونی. می‌دونی چی میگم؟ نمی‌دونم یهو چی میشه که اون دایره ِ که همیشه ازش می‌گفتم، زیادی که بزرگ میشه، خسته میشی، حوصلت سر میره. یهو می‌خوای واسه خودت کوچیکترش کنی. جمع‌ترش کنی. اینکه یهو به خودت بیای ببینی هیچکی رو توی این دایره کنار خودت نداری هم خوبه هم ترسناک. خوبه چون شاید نیاز داری به این تنهایی. ترسناکه چون معلوم نیس داری با خودت چیکار می‌کنی. اما اینکه سر برگردونم ببینم توی این دایره تو تنها کنارمی دیگه ترسناک نیس. اصلا انگار فقط قرار بود از اول تو اینجا می‌موندی کنارم. من هر چی تلاش کنم بتونم تو رو نگه دارم...تو چی؟ خودت هم باید بخوای دیگه... اصلا اگه یهو سرمو برگردونم ببینم تو هم نیستی چی؟ تنهایی چیکار کنم؟ هیچی نگفت. اومدم بگم خیلی دارم حرف می‌زنم؟ یه بغض گیر کرد تو گلوم. گفت چاییتو بخور یخ کرد. خودش خوب می‌دونه اینجور وقتا یه چیزی مثل چایی شاید اون بغض بی‌محل رو بشوره ببره. به اینجور بغضا که بد موقعی میان نباید محل داد. ولی مقاومت کردم. یه جوری نگاش کردم که بهش بفهمونم‌ من که چایی نخواسته بودم! گفت چشمات چیز دیگه‌ای میگن. مثل همیشه! 274...ادامه مطلب
ما را در سایت 274 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ckhckdkd بازدید : 24 تاريخ : سه شنبه 7 فروردين 1403 ساعت: 17:54

 بچه ها تک و توک توی حیاط می‌چرخیدند تا زنگ کلاس بخورد. گفت من برم؟ الان معلممون میاد، دیشب بهم نگفتی تو از من ناراحتی؟ گفتم نه، برای چی؟ گفت آخه مامان اون روز که رفته بودیم وسایلمو بخریم از اینکه اون پاک کن توت فرنگیه رو نخریدیم تو ناراحت شدی، من دیدم گریه کردیا. گفتم نه یاد بچگیام افتادم. خندیدم که خیالش راحت باشد. بغلش کردم و گفتم برو من منتظر می‌مونم تا بیای. توی مغازه گفته بود این دیگه چه پاک کنیه. چرا این بو رو میده ؟ اه بدم میاد. شکل و شمایلش همان بود. اما بوی پلاستیک کهنه می‌داد. پاک کن را توی دستم گرفتم. یاد پاک کن توت فرنگی ِ خودم افتادم که هدیه بود. واقعا بوی توت فرنگی می‌داد و وقتی توی کیفم می‌گذاشتم تا چند ساعت تمام وسایلم بوی توت فرنگی می‌گرفت. مامان گفت اگه بچه های دیگه دلشون خواست بده دستشون نگاه کننا اگه ندی دلشون می‌سوزه! شب قبل خوابم نبرده بود که چطور پاک کن را ببرم. هر روز ریاضی داشتیم به جز پنجشنبه ها. وقتی رسیدم تازه یادم آمد معلم گفته بود پنجشنبه این هفته استثنا ریاضی داریم و من یادم رفته بود! سر کلاس حواسم از یه طرف پی پاک کن و از طرفی پی دفتر ریاضی بود که جا گذاشته بودم. تا آمدم پاک کن را نگاه کنم بالای سرم ایستاده بود. پرسید تو هم دفتر ریاضیتونیاوردی نه؟ توی یه‌ برگه بنویس. کاغذی از وسط دفترم کندم و شروع کردم به نوشتن. همچنان بالای سرم ایستاده بود. _ چرا اشتباه نوشتی اینو؟ حواست کجاست؟ هول شدم. دستم خورد به جا مدادی و همه‌ی وسایلم پخش زمین شد. تمام حواسم پی پاک کن بود. با ترس وسایلم را از روی زمین جمع کردم. پاک کن نبود که نبود. زنگ تفریح کل کلاس را گشتیم. نبود. تا زنگ آخر بق کرده نشسته بودم روی نیمکت و به پاک کن توت فرنگی فکر می‌کر 274...ادامه مطلب
ما را در سایت 274 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ckhckdkd بازدید : 59 تاريخ : پنجشنبه 19 آبان 1401 ساعت: 14:56

مثلا بر می‌گشتیم به صد سال قبل. دم غروب توی ایوان منتظرم تا تو برسی تمام حیاط را آب و جارو کرده ام. بوی خاک نم زده حیاط را پر کرده. قشنگ ترین جای این خانه بی شک همین حیاط پر از گل سرخ است که تو با دستانت کاشته ای. درخت انار، سبزی های خوردن... چای دم کرده ام و توی ایوان منتظر نشسته ام. دیر کرده ای. دلم شور می زند. نزدیک پاییزیم و هوا کم کم دارد سرد می‌شود. صدای در را که می شنوم چادرم را می اندازم روی سرم، بی دمپایی می دوم به سمت در. می دانم که تویی.  لامپ دالان را هم روشن نمی‌کنم. حتی نمی پرسم چه کسی پشت در است، در را باز می کنم. خسته و با لبخندی بی رمق پشت در ایستاده ای. خسته نباشیدی می‌گویم و پاکت میوه ها را از دستانت می‌گیرم. تا آبی به صورتت بزنی سفره را پهن کرده ام. بعد از شام می نشینیم لب ایوان و حرف می‌زنیم. از آینده. از روزهای پیش رو‌... می پرسی: حوصله داری یکم حافظ بخونیم؟ می گویم: تا تو دیوان حافظ رو بیاری من برم میوه ها رو بشورم. چای دم کرده ام. من سیب پوست می‌کنم و تو حافظ می‌خوانی : در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز اِستاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم ... اگر برمی‌گشتیم به صد سال قبل، هر روز لب ایوان می‌نشستم، منتظر. چای دم می‌کردم تا تو برسی. تا تو برسی و برایت توی استکان های کمر باریک چای هل بریزم و تو برایم حافظ بخوانی. اگر بر می‌گشتیم...   274...ادامه مطلب
ما را در سایت 274 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ckhckdkd بازدید : 63 تاريخ : پنجشنبه 19 آبان 1401 ساعت: 14:56

  روزهای سخت تو همیشه کنار من بودی. روزهایی که حوصله هیچکس را نداشتم. روزهایی که اشک بودم و اشک. روزهایی که خیلی تنها بودم‌. روزهایی ‌که زندگی نمی‌گذشت. همچنان همراه من هستی. با خنده های من گریه می‌کنی ‌و با گریه های من چشمانت پر از اشک می‌شود. با بغض من غصه دار می‌شوی و از سکوتم، نگران. با هر سردرد من تو هم مریض می‌شوی... تنها تویی که حوصله شنیدن صحبت های طولانی و بی سر ته مرا داری. همیشه تویی که زودتر از همه نوشته های مرا می‌خوانی. تو مرا خوب می شناسی. بیشتر از هر کسی. حتی از خودم بیشتر. تویی که هر وقت هر ساعتی همیشه حاضر بودی برای شنیدن غصه هایم. هیچوقت نشد از تو چیزی را پنهان کنم‌...   با تمام این حرف ها تو بی رحم ترین آدمی هستی که من می‌شناسم... 274...ادامه مطلب
ما را در سایت 274 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ckhckdkd بازدید : 61 تاريخ : پنجشنبه 19 آبان 1401 ساعت: 14:56

از خواب می پرم. ته گلویم خشک شده. یادم می آید که این همه منتظر نشسته بودم و اینجا خوابم برد. پنجره باز مانده و این باد ِ سرد ِ غروب وادارم می کند که از جا بلند شوم. دو تا پسر شش و هفت ساله کنار دیو 274...ادامه مطلب
ما را در سایت 274 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ckhckdkd بازدید : 107 تاريخ : جمعه 3 بهمن 1399 ساعت: 12:07

_شما بچه شهری ها به این خونه ها عادت ندارید. عزیز در حال ریختن چای ِ توی استکان چپ چپ نگاهش می کند. رو می کند به من و می گوید شاید یه صدایی بیاد از خانه ی کناری یا دعوای گربه ها.. اصلا برای چه آمده 274...ادامه مطلب
ما را در سایت 274 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ckhckdkd بازدید : 108 تاريخ : جمعه 3 بهمن 1399 ساعت: 12:07

داشتم برایش می گفتم این همه بی توجهی از تو بعید نیست؟ اصلا انگار که از اول من برایت وجود نداشته ام. هر چه صدایت می زنم جوابم را نمی دهی. نگاه هایت دیگر مثل گذشته نیست. چشم هایت از من چیزی طلبکارند. 274...ادامه مطلب
ما را در سایت 274 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ckhckdkd بازدید : 140 تاريخ : چهارشنبه 28 آذر 1397 ساعت: 19:15

یک روز گفته بودی که آخر همین عکس ها جان ِ مرا ...! بارها گفته بودی که منطقی نیست یکی مثل من آلبومی  پر از عکس داشته باشد. پرسیده بودم چرا؟ خوب می دانستم و پرسیدم. می دانستی من هر بار با هر کدام از 274...ادامه مطلب
ما را در سایت 274 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ckhckdkd بازدید : 99 تاريخ : چهارشنبه 28 آذر 1397 ساعت: 19:15

زیر باران حسابی خیس شده ام. تا خودم را برسانم پشت در ورودی چند تایی عطسه کرده ام. حوصله ی شلوغی را ندارم. آن هم این شلوغی. همه مهربان شده اند. یکی یک لیوان چای داغ می گذارد کنارم. این لبخندهای مسخر 274...ادامه مطلب
ما را در سایت 274 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ckhckdkd بازدید : 110 تاريخ : چهارشنبه 28 آذر 1397 ساعت: 19:15

ساعت رسیدن تو رسید. چشم من به در خشک شد ولی تو نیامدی. چند بار گفته بودم از تنهایی توی دل ِ شب میترسم؟ساعت 5 صبح شده و گوشی تو همچنان خاموش مانده.می روم توی آشپزخانه. یک لیوان از توی سینک بر می دارم. شیر را باز می کنم.  لیوان که نصفه شد شیر را می بندم. از پنجره زل می زنم به بیرون. به آسمان. هو 274...ادامه مطلب
ما را در سایت 274 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ckhckdkd بازدید : 175 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1396 ساعت: 7:22